سایر توضیحات
یکی بود یکی نبود.
روزی و روزگاری در یک شهر و دیاری، پسر جوانی با مادرش در خانه ای زندگی می کردند.
چند وقتی می شد که پسر، پدرش را از دست داده بود و مادرش کار می کرد تا خرج زندگی را درآورد.
پسر جوان اصلاً حوصله ی کارکردن نداشت، بیشتر وقتش را با دوستانش می گذراند.
با آنها به تفریح می رفت ، دنبال بازی بود و به این ترتیب روز خود را شب میکرد.
برای خواندن ادامه این داستان قشنگ کتاب ضرب المثل های ایرانی 10 خدای روزی رسان را می توانی بخری...