سایر توضیحات
یکی بود یکی نبود فقط خدا بود و هیچکس نبود.
روزی و روزگاری مردی که چند تا شتر خریده بود، رو کرد به همسرش و گفت: «خانم مهربانم! باید به خاطر شترهایمان، چند وقتی برویم صحرا زندگی کنیم.»
خانم در جواب گفت: «باشه هر چی شما بگید...» آنها به صحرا رفتند و چادری برپا کردند و مشغول دامداری و کشاورزی شدند.
چند ماهی گذشت، خدا بچّه ای نصیب آنها کرد، زن و مرد برای تشکر از خداوند، شیر شترها را دوشیدند و در ظرفی ریختند سپس در گوشه ای گذاشتند تا حیوانات و پرندگان هم از آن بنوشند.
برای خواندن ادامه این داستان قشنگ کتاب ضرب المثل های ایرانی ۷ نه شیر شتر نه دیدار عرب را می توانی بخری...