سایر توضیحات
یکی بود یکی نبودغیر از خدا هیچ کس نبود .
روزی روز گاریمردی بود به نام علی بابا او هرروز به دشت و صحرا میرفت و هیزم جمع میکرد.
بعد هیزم ها را به شهر می برد ومیفروخت و به این ترتیب خرج زندگیخود رادر می آورد.
روزی ازروزها وقتی علیبابا مشغول جمع کردن هیزم بود، سرو صدایی شنید.
خوب که نگاه کرد، تعدادی سوار را دید که به طرف کوه میتاختند.
علی بابا از ترس پشت تخته بسنگی مَخفی شد.
سوارهاآ مدند و آمدند، تا به دامنهی کوه رسیدند.
برای خواندن ادامه این داستان قشنگ کتاب قصه های شیرین ایرانی ۱۳ علی بابا و چهل دزد را می توانی بخری...