پنجشنبه, 11 بهمن,1403
آدرس ایمیل
info[@t]beh-zone.ir

معرفی و خرید کتاب دورت بگردم؛ روایتی صمیمی از عظیم‌ترین کنگره‌ی سالانه‌ی دنیا اثر فائضه غفار حدادی انتشارات شهید کاظمی

برند :انتشارات شهید کاظمی
ضمانت : گارانتی اصالت و ضمانت سلامتی فیزیکی
7روز مهلت تست
ضمانت اصل بودن
ضمانت بازگشت وجه
پرداخت آنلاین
در حال بارگزاری لینک خرید
مشخصات محصول
مشخصات
نویسنده
فائضه غفار حدادی
شابک
۹۷۸۶۲۲۲۸۵۲۷۵۷
ناشر
انتشارات شهید کاظمی
موضوع
سفرنامه حج
قطع
رقعی
نوع جلد
شومیز
تعداد صفحه
208
وزن
280 گرم
سایر توضیحات
برشی از کتاب: مگر حج مال پیرزن پیرمرد‌ها نبود؟ مگر حج یکی از فروع دین نبود که می‌-توانست به ما مربوط نشود؟ مثل جهاد و زکات و امر به معروف و نهی از منکر که از سرمان باز کرده بودیم؟ مگر «و ارزقنی حج بیتک الحرام فی عامی هذا و فی کل عام» یک قسمت تزئینی از دعا‌های ماه رمضان نبود که صرفاً آرزویش می‌کردیم و رد می‌شدیم؟ مگر همه چاله چوله‌های زندگی‌مان را پر کرده و پول قلمبه مانده بود روی دستمان که به فکر حج بیفتیم؟ اصلاً مگر ثبت نام می‌کردند برا حج تمتع؟ ما فقط دو تا فیش عمره داشتیم که سیزده سال پیش خریدیم و آن قدر نوبتمان نشد که روابط ایران و عربستان به هم خورد و بساط عمره برچیده شد و آن‌ها هم تبعید شدند ته کشوی مدارک. پس چه شد که یکهویی به نتیجه رسیدیم برویم حج؟ خوراکی‌ها ساک‌هایمان را سنگین‌تر از وقت آمدن کرده بودند. یک بسته پذیرایی که اهدایی ملک سلمان به همه حاجی‌های ورودی به عرفات بود و بقیه‌اش هم مرحمتی کاروان خودمان. طهورا بسته‌های به قول خودش کینگ سلمان را باز کرده و همه را ریخته بود توی یک ساک دستی و می‌گفت مشاع است. هرکی هرچی دوست داشت از مال بقیه هم بخورد. چشم خودش دنبال پنکیک‌های خوشمزه بود. چشم من دنبال شکلات‌ها. سنگینی کیف من از کمپوت آناناس ظهر بود و کنسرو مرغ شب که میلش را نداشتم. چند قاشقی از عدس‌پلوی ظهر خوردم. مرد‌ها ساک خودشان را آورده بودند پای اتوبوس. خودشان بین صندلی‌ها جا دادندشان و معذورین و ویلچری‌ها را هم سوار کردند. اتوبوس راه افتاد. ابتدا به سرعت می‌رفت و کم‌کم نزدیک مشعر در ازدحام اتوبوس‌های دیگر افتاد. از معدود دفعاتی بود که در زندگی‌ام دلم خواست مرد باشم. سعی کردیم با خانم اندونزیایی سر صحبت را باز کنیم. اما حتی یک کلمه هم از عربی و انگلیسی متوجه نمی‌شد و طرحمان با سر توی دیوار خورد. می‌ماند فقط همان خانم مالزیایی در حال چرت زدن. فاطمه با شیطنت چشمکی زد و گفت: «اون قرآن رو می‌دی؟ » متوجه علت چشمکش نشدم؛ اما وقتی دیدم تکیه خانم مالزیایی به قفسه قرآن‌ها است به نقشه شومش پی بردم! طوری که بیدار شود قرآنی را برداشتم و به فاطمه دادم. اما دوست خوش‌خوابمان فقط کمی تکان خورد و چشم‌هایش را باز نکرد. فاطمه گفت: «نه این فونت قرآنش خوب نیست. یکی دیگه بده. » قرآن را با همان سایش و سر و صدا سرجایش برگرداندم و یکی دیگر برداشتم. دوستمان کمی چشم‌هایش را بازکرد و دوباره خوابید. چندباری مجبور شدیم قرآن‌های مختلف را از نظر فونت و ترجمه بررسی کنیم تا طعمه طرح مودت‌مان بالاخره بیدار شد و توانستیم با هم دوست بشویم! اسمش زاهده بود. سی‌وسه سال داشت و سه بچه شش ساله و سه ساله و پنج ماهه‌اش را به همسرش و مادرش سپرده و آمده بود.