سایر توضیحات
یکی بودیکی نبود، زیر گنبدکبود، بی بی گل نشسته بود، رو سرش چادر نماز، تو دلش هزار تاراز، ماه می رفت و سال میشد، سال نو، پارسال میشد، میوهها روی درخت، میرسید و کال میشد، بیبی جون تنها بود، تو دلش غوغا بود، روزها قار قار کلاغ، روی شاخه های باغ، شبها پشت پنجره، جیغ جغد و زنجره، دخترش اون دور دورا، پشت تپّه ماهورا، خونه داشت و همسری، بچّهای و شوهری، بالاخره روزی از روزها طاقت بیبی گلدونه طاق شد.، شال و کلاه کرد و زنبیل سوغاتی برداشت ودل به دریا زد.
باید از کوه و کمر و جنگل و دشت میگذشت، هزار خطر سرراهش کمین کرده بود.
امّا بیبی با نام و یاد خدا قدم در راه گذاشت.
برای خواندن ادامه این داستان قشنگ کتاب قصه های شیرین ایرانی ۱ کدو قلقله زن را می توانی بخری...