چند حکایت درباره جوانمردی :
چشم جوانمردان:
حکایت آورده اند که: جوانمردی غریبی را مهمانی کرد. چون از طعامْ خوردن فارغ شدند، کنیزکی بیامد و آب بر دستِ ایشان می ریخت، تا دست می شستند.
آن مرد غریب گفت: «در فتوّت زشت است که زنی آب بر دست مردان ریزد.»
یکی از آن جوانمردان گفت: «چندین سال است تا در این مُقامم و هر روز به سفره این جوانمرد حاضر شده ام و هرگز ندانسته ام که زن آب بر دست من می ریزد یا مرد؟ چشم بر هم باید، تا ما را دل بدان نکشد که در حقِّ آزادْ مردی به طعن مدخل سازیم.»
جوانمردی بیادعا:
حكایت: «گویند كسی بود و دعوی جوانمردی كردی. گروهی از جوانمردان به زیارت او آمدند. این مرد گفت: ای غلام! سفره بیار، نیاورد. دو سه بار بگفت، نیاورد. این مردمان در یكدیگر مینگریستند، گفتند: جوانمردی نبود خدمت فرمودن به كس كه چندینبار تقاضای سفره باید كرد. غلام هنگامی كه سفره آورد، این خواجه وی را گفت: چرا سفره دیر آوردی؟
غلام گفت: مورچه اندر سفره شده بود و از جوانمردی نبود، سفره پیش جوانمردان آوردن كه بر آن مورچه باشد و از جوانمردی نبود، مورچه را از سفره بیفكندن، بایستادم تا ایشان خود بشدند و سفره بیاوردم. همه گفتند: یا غلام! باریك آوردی؛ چون تویی باید كه خدمت جوانمردان كند».
گدای گلاب:
حکایت آورده اند که: گدایی به درِ دکان عطّاری رفت. دستِ آلوده پیش داشت که «گلابْ پاره ای بر دستم ریز!»
عطّار گفت: «ای جوانمرد، گلاب به زیان آید و تو را سودی نکند. مرا بخیل مپندار و دستی لایق به دست آر!»
اَجر اخلاص:
حکایت آورده اند که جوانمردی غلام خویش را گفت: «مروّت نیست که صدقه به کسی دهند که او را بشناسند. صد دینار بستان و به بازار بُرو، اوَّلْ درویشی را که ببینی، به وی ده!»
غلام زر برداشت و به بازار آمد. پیری را دید که حلاّقْ سرِ او می تراشید و مزدِ تراشیدن نداشت. غلام آن زر به وی داد.
پیر گفت: «به حلاّق ده! که من نیّت کرده بودم که هر چه مرا فتوح شود، به وی دهم.»
غلام حلاّق را گفت: «زر بستان!»
حلاّق گفت: «من نیّت کرده بودم که سرِ او برای خدا بتراشم. اجر خود با خدای تعالی به صد دینار نمی فروشم.»
و هر دو نستدند. غلام بازگشت و زر باز آورد.
حکایت های خواندنی و زیبا درمورد جوانمردی
چند حکایت درباره جوانمردی:
مِهر مردان جوانمرد:
حکایت آورده اند که: جوانمردی سرایی را به دروازه هزار درهم بخرید. چون به خانه آمد، شبانگاه گریه عظیم شنید.
غلام را گفت: «ببین تا کیست که می گرید و چرا می گرید؟»
غلام بیامد و تفحّص کرد. اصحابِ خانه بودند که آن خانه را فروخته بودند.
گفتند:«به سببِ اسْتیحاشْ از مُفارقتِ وطن می گرییم»
غلام باز آمد و خواجه را خبر کرد.
خواجه گفت:«برو و ایشان را بگو که خانه را صبحدم تسلیمِ شما کنم و آن دوازده هزار درهم شما راست.»
غلام برفت و با ایشان بگفت. خرّم گشتند و هزار آفرین بر خواجه کردند و بامداد به خانه باز آمدند.
جوانمردی در خانواده:
مردی زنی خواست. پیش از آنكه زن به خانه شوهر آید، وی را آبله برآمد و یك چشم وی به خلل شد.[ دچار آسیب شد] مرد نیز چون آن بشنید، گفت: مرا چشم درد آمد. پس از آن گفت: نابینا شدم. آن زن به خانه وی آوردند و بیست سال با آن زن بود. آنگاه زن بمرد. مرد چشم باز كرد، گفتند: این چه حالست؟ گفت: خویشتن نابینا ساخته بودم تا آن زن از من اندوهگن نشود. گفتند: تو بر همه جوانمردان سبقت كردی».
عیاری و راستگویی:
چنین گویند که روزی به کوهستان عیاران به هم نشسته بودند. مردی از در اندر آ مد و سلام کرد و گفت: من رسولم، از نزدیک عیاران مرو و شما را سلام همی کنند و همی گویند که: سه مسأ ل? ما را بشنوید؛ اگرجواب دهید، ما راضی میشویم به کهتری شما؛ و اگر جواب صواب ندهید، اقرار دهید به مهتری ما. گفتند: بگوی.
گفت: بگویید که جوانمردی چیست؟ و اگر عیاری به راهگذری نشسته باشد، مردی بر وی بگذرد و زمانی بود، مردی با شمشیر از پس وی همی رود به قصد کشتن وی، از این عیار به پرسد که فلان کس بر گذشت؟ این عیار را چه جواب باید داد؟ اگر گوید که نگذشت، دروغ گفته باشد؛ و اگرگوید که گذشت، غمز کرده باشد. و این هر دو در عیار پیشه گی نیست.
عیاران قهستان چون این مسأ له ها بشنیدند، یک به دیگر نگریستند. مردی در آ ن میان بود به نام فضل همدانی، گفت: من جواب دهم. گفتند: رواست. گفت: اصل جوانمردی آ ن است که هر چه بگویی بکنی، و فرق میان جوانمردی و نا جوانمردی، صبر است. جواب آ ن عیا رآ ن بود که از آ ن جای که نشسته بود، یک قدم فرا تر نشیند و گوید؛ تا من ایدر نشسته ام، کس ایدر نگذشت، تا راست گفته باشد.